حرفهای ما هنوز ناتمام :تا نگاه میکنی
وقت رفتن است !باز هم همان حکایت همیشگی پیش از ان که باخبر شوی لحظه ای عزیمت تو
ناگزیر میشوی... آی!
ای دریغ و حسرت همیشگی
وقتی که گریم میگیره دلم میگه مبارکه قدر اشکاتو بدون هنوز چشات بی کلکه
وقتی که گریم میگیره یه آسمون بارونیم اما به کی بگم خدا من تو دلم زندونیم
سرمو بالا میگیرم کسی جوابم نمیده خیلی شباست یه رهگذر به گریه هام نخندیده
چه روز و روز گاریه منو یه دنیا بیکسی شدم یه مشت خاطره یه کوره ی دلواپسی
می خوام تلافی نکنم حرمت دلو میشکنم دارن به جرم سادگیم چوب حراجم می زنن
تو این ولایت غریب دل مردهها عزیزترن قحطی عشق عاشقاست دلای سنگی می خرن
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
چه اشتباه بـزرگیست ، تلخ کردن زندگیمان...... برای کسی که در دوری ما............ شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند .............
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم
این یه داستان واقعیه از یه مقاله علمی تکان دهنده ای که تو چین منتشر شده، به همراه این خبر چند عکس نیز آمده است
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟
زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود !
********
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 151868
کل یاداشته ها : 210