نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد.
بهش گفتم:کمک نمی خوای؟
گفت:نه،خودم جمع می کنم.
گفتم:حالا این تیکه ها چی هست؟بدجوری شکسته،معلوم نیست چیه.
نگاه معناداری کرد و گفت:قلبم.این تیکه های قلب منه که شکسته،خودم باید جمعش کنم.
بعدش گفت:می دونی چیه رفیق،آدمهای این دوره زمونه دلداری بلد نیستن.وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپاری،هنوز تو دستشون نگرفته، می اندازنش زمین و می شکوننش.
می خوام تیکه هاشو بسپارم به صاحب اصلیش.اون دلداری خوب بلده.می خوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب بشه.آخه می دونی اون خودش گفته که قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره.
تیکه های شکسته قلبش رو جمع کرد و یواش یواش از من دور شد و من توی این این فکر که چرا ما آدمها دلداری بلد نیستیم موندم.
دلم می خواست بهش بگم،خب چرا دلت رو می سپری دست هر کسی؟!
انگار فهمید تو دلم چی گفتم.برگشت و گفت:دلم رو به دست هر کسی نسپردم.اون برای من هر کسی نبود.گفت و این بار رفت سمت دریا.سهمش از تنهاییهاش دریا بود که رازدارش بود
بازدید دیروز : 350
کل بازدید : 150710
کل یاداشته ها : 210