آی عشق!
وقتی هزار بار می پرسم: خوبی؟ و تو در جوابم تنها می گویی: خوووووب! و من خستگی را، تنهایی را، گاهی غصه را از ته صدایت می خوانم اما تو همچنان می خندی و به من نمی گویی...
وقتی ناگهان از دهانت در می رود که امروز یا دیروز یا اصلا چه فرق دارد چه زمانی، کسی رنجانده تو را یا وقتی با دلخوری با کسی تلفنی حرف می زنی اما به من که می رسی لبخند یادت نمی رود...
وقتی از زخم پایت می پرسم اما سوالم را مثل همیشه با «خوبه» جواب می دهی...
نمی دانی دیوانه می شوم!
چرا نمی فهمی گاهی دلم می خواهد برایم درددل کنی، برایم بنالی و عصبانی باشی از آنکه تو را رنجانده، به من بگویی پایت هنوز خوب نشده و اذیتت می کند، برایم از خستگی هایت بگویی و از تنهایی ها... تا من برایت از صبر بگویم و از خداوند و بزرگی اش... تا آرام شوی...تا شاید آرام شوی... شاید!
اما این رضایت و صبر تو مرا گاه عصبانی می کند! تازه می فهمم من هیچ نیستم! من چطور به تو آرامش دهم وقتی تو، خودت به منبع آرامش نزدیکی؟ آنقدر عصبانی می شوم که دلم می خواهد داد بزنم: دیوووونه! دیوووونه تم!!
بهانه بود این حرفها که بگویم یک ماه دیگر هم گذشت و من خوشحالم. خیلی... این ماه چندم است؟ تو بگو!
***
اذان صبح شد کمی پیش تر... تو اینجا بودی وقتی بغض در گلویم شکست... انگار دستت سرشانه ام بود و با فشاری نرم با نوک انگشتانت، آرام در گوشم زمزمه می کردی: صبر...
بازدید دیروز : 67
کل بازدید : 151080
کل یاداشته ها : 210