جواب
جواب سلام را با علیک بده
جواب تشکر را با تواضع
جواب کینه را با گذشت
جواب بی مهری را با محبت
جواب ترس را با جرأت
جواب دروغ را با راستی
جواب دشمنی را با دوستی
جواب زشتی را به زیبایی
جواب توهم را به روشنی
جواب خشم را به صبوری
جواب سرد را به گرمی
جواب نامردی را با مردانگی
جواب همدلی را با رازداری
جواب پشتکار را با تشویق
جواب اعتماد را بی ریا
جواب بی تفاوت را با التفات
جواب یکرنگی را با اطمینان
جواب مسئولیت را با وجدان
جواب حسادت را با اغماض
جواب خواهش را بی غرور
جواب دورنگی را با خلوص
جواب بی ادب را با سکوت
جواب نگاه مهربان را با لبخند
جواب لبخند را با خنده
جواب دلمرده را با امید
جواب منتظر را با نوید
جواب گناه را با بخشش
و جواب عشق چیست جز عشق؟
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار، مطمئن باش هر جوابی بدهی ،یک روزی ، یک جوری ، یک جایی به تو باز می گردد.
به خانه می رفت
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
عجب خوش شانسی
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه بر گشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیر مرد کودن!
چند روز بعد نیرو های دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سر زمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیر مرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت:از کجا میدانید که...؟
یه روز واسه زندگی کردن
اگه بگن یه روز واسه زندگی کردن فرصت دارین
اگه اعلام کنن دنیاداره تموم میشه
تمام خطوط تلفن اشغال میشه واسه دوستت دارم گفتن ها
یعنی در آخرین لحظات تازه به اون کسی که واقعا دوستش داریم ابراز علاقه میکنیم
در همان یک روز دست بر پوست درخت می کشین . . .
روی چمن میخوابین
کفش دوزک ها رو تماشا میکنین . . .
سرتونو را بالا میگیرین ... و ابرها را میبینین .
انگار که بار اوله اون هارو میبینین و به آنهائی که نمیشناسین سلام میکنین
غصه نباید بخورین ...وگرنه همین یه روز رو هم با غصه خوردن از دست میدین
شما در همان یک روز آشتی میکنین ومی خندین می بخشین
تازه میفهمین عاشق بودین و نمیدونستین
این قدر که غرق در زندگی بودین
هیچوقت نه به کسی محبت کردین و
نه اجازه محبت کردن رو به کسی دادین
دلم میسوزه واسه آدم هایی که همیشه در فردا زندگی میکنن
به خیال داشتن عمر نوح.
چه میکردی.........
من نه بر می گردم
نه جایی می روم
من فقط شبیه شما
شبیه یک مشت سکوت آفتاب ندیده می شوم
و گذران تلخ لحظه هایی را اندازه می گیرم
که جز زل زدن ،
به جدایی من از ما
کاری از دستشان ساخته نیست
چه باید کرد وقتی کاری ازت ساخته نیست
جه باید کرد وقتی لحظات به هر دلیلی ازت میگریزند
تو بودی چه میکردی؟
من نشانی از تو ندارم،اما نشانیام را برای تو مینویسم:
در عصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت
را پیدا کن،وارد کوچه پس کوچههای تنهایی شو! کلبهی غریبیام را
پیدا کن، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگیام، در کلبه
را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا خواهی
دید با بغضی کویری که غرق انتظار است، پشت دیوار دردهایم نشستهام..........
بدترین درد این نیست که عشقت بمیره
بدترین درد این نیست که به اونی که دوستش داری نرسی
بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزنه
بدترین درد اینم نیست که عاشق یکی باشی و اون ندونه
بدترین درد این است یکی بمیره . بعد از مرگش بفهمی که دوستت داشته......!!!
باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته، باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم،حاجب درگه نومیدی،راهب معبد خاموشی،سالک راه فراموشی ها،باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه،پیک و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.
ایشون پاسخ دادند: "به خاطر یک سری از اعتقاداتم."
مجری پرسید: می شه بگید مثلاً چی؟
ایشان فرمودند: "مثلاً توالت فرنگی". من در استفاده از توالت فرنگی مشکل دارم و خوشم نمی آید..."
خدا را شکر کردم که از زبان یک دکتر نخبه مملکت مفهوم اعتقادات رو هم فهمیدم؛ اون هم در یک رسانه ملی
body
بازدید دیروز : 53
کل بازدید : 150338
کل یاداشته ها : 210