الهی یک نفر بیاد قلبتو مثل من کنه
بشکنه اون رو بندازه زیر پاهاش لگد کنه
خدا کنه که یک کسی از راه دور صدات کنه
وقتی به اونجا رسیدی حتی نخواد نگات کنه
الهی خوشبختی بیاد مشت بزنه به پنجرت
پنجره رو تو باز کنی یکهو بیاد باد ببره
الهی که یکی بیاد دستاتومحکم بگیره
فردا که شد رها کنه حالتو کم کم بگیره
یکی بیاد که چشما تو حسابی چشم به راه کنه
بهش بگی قلبم چی شد زیر پاشو نگاه کنه...
خیلی خوشحالم از اینکه تو بدنیا اومدی تو
دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدمی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده
روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرد تو رو سپرد دست خودم
دستتو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه، اون یه دونه پیش منه
خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو نمیومدی پیشم من عاشق کی می شدم
به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرد تو رو سپرد دست خودم
دستتو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
طلسم رو باید بشکنیم ما هم بشیم مثل همه
حالا که بی وفاییه ما بی وفاتر از همه
هیچکسی غیر از خود ما به داد ما نمیرسه
عاشقیا رو هم دیدیم به هوس یه بار بسه
عاشقی تو دوره ما والا سرو ته نداره
چیز به این بی ارزشی چه چه و به به نداره
کویر خشک دلمون دیگه زده هزار ترک
غم دیگه بسه نازنین هرکی نموندش به درک
چاکر هرچی بامرام , مخلص هرچی با وفا
در به درو هلاک یک همدم پاک و با صفا
خلاصه اینکه نازنین گذشته هارو بی خیال
پرواز رو عشق با وفا حتی بدون پرو بال
مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود |
صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود .
تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!
خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشهگی. برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم، مشیم رو به من کرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمیکنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.
وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم میخواد لباس مناسبی بپوشم تا امروز همیشه به یادتون بمونه شما هم راحت باشید راحت راحت .
در جواب بهش گفتم خواهش می کنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقهای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچههام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو میخوندند.
... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!
-----------------نظر فراموش نشه------------------
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .
یه مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 25 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!
امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت . منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد. ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت. در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند. بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت. ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد. یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد . ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه... منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...
|
دوست هرکه باشد، نسخه دوم خودت است نمی توان جلوی پیری را گرفت، اما میتوان روح جوانی داشت هر جا که باشی دوستانت دنیای توهستند بالا رفتن سن حتمی است اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد خنده کوتاهترین راه بین دوستان است عمر سالهای گذشته نیست سالهایی است که از آن زندگی کردی عشق زندگی را نمی چرخاند اما انگیزه ای است برای زندگی وقتی جایی داری که بروی یعنی خانه داری ووقتی کسی را دوست داری یعنی خانواده داری بزرگترین لذت زندگی داشتن دوست صمیمی است غیر از سخن گفتن راههایی بین دوستان وجود دارد اگر از چیزی لذت بردی دیگران را شریک ساز زیبا است که ببینیم کسی میخندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای
وقتی کاری انجام نمیشه، حتماً خیری توش هست
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتماً حکمتی داره
وقتی تو زندگیت زمین بخوری، حتماً چیزی هست که باید یاد بگیری
وقتی بیمار میشی، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت بدی میکنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میآد، حتماً داری امتحان پس میدی
وقتی همة درها به روت بسته میشه، حتماً خدا میخواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی میآد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ میشه، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی
بازدید دیروز : 53
کل بازدید : 150540
کل یاداشته ها : 210